زوزه های سرد بی امان گرگ گرسنه زمستانی
آن طرف هرزه گردی فقر و عُصیانی
آن طرفتر لاشه ای با نام عدالت سرد افتادست .
زمین پچ پچ کنان در گوش زمان می زند فریاد ، عجب صبح فرح بخشی
و زمانه روی سیاهش را با مرگ می شوید .
آری بوسه گرگ بر برهنه کوچک تنها ، چه زیبا روح او را آرام می گیرد .
چرا امدادی از پس این دم نمب آید،
پس چرا خورشید می آید .
چه حیف که برای روزگار رنگی بالاتر از سیاهی نیست .