مولای
دوستی و راستی چه زمانی خواهی آمد تا چشمان آهوی روح خسته از گریستنمان دیگر نگرید،تا لبان ماهی قرمزبی قرار تنگ بلوری احساسمان دیگر دوری وصال دریا را به خود نبیند .شمع فروزنده عالم ،پروانه دلم خود راهرلحظه بر قفس تن می زند تا شاید راه گریزی برای پیوستن به معشوق را بیابد .ای صاحب عصر زمان نمی دانم آیا باز هم تاب تحمل این ثانیه های سخت و سنگین را دارم؟می دانم که قصور کرده ام ،کاستی داشته ام ولی این روح خسته از تحمل فشار معصیت را با گوشه ی چشمی از بند تن رها و به خدمت خویش در آور و چه چیز شیرینتر و ملیحتر از این برای منی که رانده از همه جاست .